مهمان قلب منی

ساخت وبلاگ

هیچ وقت آینده اینقدر تاریک و مبهم نبود. هر روز یه غم جدید. هر روز یه ترس تازه متولد میشه. مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 79 تاريخ : يکشنبه 23 بهمن 1401 ساعت: 17:14

این روزها بیشتر از هرچیز نوستالژی واسم مهمه. بخاری نفتی، چراغ علاالدین، مجلات گذشته، وسایل قدیمی، نامه نوشتن، دنیای قبل از تکنولوژی و هرچیزی که منو به سال‌های بچگی گره بزنه. فکر کنم یه مکانیسم دفاعی باشه برای فرار از این زندگی نکبت‌باری که توی این روزهای سیاه در جریانه. + |  یکشنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۱| 22:25  | ش  |  مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 23 بهمن 1401 ساعت: 17:14

خیلی دلم میخواد استوری بذارم، این‌جا پست بذارم، خاطره بنویسم. ولی مثل آدمی می‌مونم که کلمات یادش رفته و نمی‌تونه کنارهم بچیندشون تا چند خط حرف زده باشه. من فکر می‌کنم معیار حال خوب واقعی اینه که آخر شب، قبل از خواب، وقتی که تنهایی چه حسی داری. اگر شب و تنها و قبل خواب با خوشحالی و رضایت خوابیدی یعنی حالت خوبه. اگر غم هجوم آورد، حرف کم آوردی، دلت خواست زودتر بخوابی و چند ساعتی خلاص باشی و هرچیز دیگه از این دست، یعنی اوضاع رو به راه نیست. کی این اوضاع رو به راه میخواد بشه؟ + |  چهارشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۱| 23:41  | ش  |  مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 83 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 22:23

یه دانش‌آموز دارم که الان دو ساله پی‌در‌پی میاد مشاوره. و از روز اول گفت عاشق شدم. گفتم خیلی حس خوبیه، ولی بیا یه کاری کنیم که آسیب نبینی. چون آدما وقتی عاشق میشن بیشتر از هر وقت دیگه امکان داره آسیب ببینن. می‌دونستم اگر بگم این آدم به درد نمیخوره گارد می‌گیره و ضمنا از تجربه‌ی یه حس خیلی قشنگ محروم می‌مونه. تجربه‌ای که اقتضای سنش هست. این یکی دوسال لذت برد و اتفاقا خیلی هم اوضاعش خوب بود. حالا یکی دو ماهه که شک کرده آیا آدم درستی انتخاب کرده یا نه. بعد میاد ویژگی هاشونو مقایسه می‌کنیم. منتظره که من براش تصمیم بگیرم ‌‌‌‌و از شر این تردید خلاص شه و من این کارو نمی‌کنم. گاهی خودمو میذارم جاش. یاد روزهای بارونی پاییز میفتم. روزهای تاریکی که خرمالو و ذغال اخته می‌خریدم و من و ع می‌خوردیم و در حال دیدن مستند شامپانزه‌ها خوابم می‌برد. وقتی که تو سرمای سخت آذر ماه، خونه گرم بود. البته خرمالو خوردن من و ع ربطی به عشق و عاشقی نداره. ولی حس می‌کنم کلا تو این سن دنیا عاشقانه‌تره. حالا من لفتش میدم تا این پسر از عشقی که حس می‌کنه انرژی بگیره. چون میدونم خیلی زود میفته تو چرخه‌ی مسخره‌ی دو دوتا چهارتای زندگی. + |  پنجشنبه سوم آذر ۱۴۰۱| 14:27  | ش  |  مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 86 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 2:25

- چند سالته؟+ ...- حس می‌کنی چند سالته؟+ حدود هفتاد.- چرا هفتاد؟+ چون بهترین سن برای مردن هست. قبل از این‌که دردها و بیماری‌ها بیان سراغت، هنوز می‌تونی رو پاهای خودت وایسی و وبال گردن کسی نشی.- فکر می‌کنی الان وقت مردنه؟+ اره، حتی فکر می‌کنم یکی دو سالی هم دیر شده. من به دنیای بعد از مرگ اعتقادی ندارم. دوست دارم همه‌چی تموم شه. هیچ نگران این‌که چی میشه نیستم.- خانواده‌ت چی؟+ خب من خیلی جدی هم به خودکشی فکر نمی‌کنم. فقط حس می‌کنم اگه الان بمیرم خیلی اتفاق خوبیه. شاید نتونی متوجه بشی. ولی من یاد اون جمله توی آهنگ میفتم که میگه مرگ از تو بهتره. بعد دلم می‌خواد بشینم یه دل سیر گریه کنم.- تا حالا این کار رو کردی؟+ صدبار.- خب. بعدش چی میشه؟+ چی میخواد بشه؟ وقتی یه چیز صدبار اتفاق میفته یعنی تکرار میشه. دوباره فردا همون چیزاست. تو شاید بتونی با یه آهنگ شاد بشی، بخندی، غم‌ها رو چند ساعت فراموش کنی. می‌دونی چرا؟- نه. چرا؟+ چون غمات همه اندازه هم هستن. ولی من یه غم بزرگ دارم. اونقدر بزرگه که اصلا جای چیزای دیگه نیست. نمی‌دونم. متوجه میشی؟- نمی‌دونم. شاید نه. غم من هنوز اندازه غم تو نیست. شاید چند وقت طول بکشه. + |  یکشنبه بیستم آذر ۱۴۰۱| 23:36  | ش  |  مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 92 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 2:25

مصاحبه مهدی تاج رو می‌بینم. گاهی نیازه با بعضی‌ها اینجوری باشی. فکر می‌کنم گاهی شوخی و تسامح بیش از حد من این اجازه رو به طرف مقابل میده که مسئولیت‌هاشو نادیده بگیره. مخصوصا موقع کار اداری. از اینکه امسال با اون همه اصرار حاضر نشدم اداری بشم واقعا خوشحالم. من اصلا نمی‌تونم با این آدمای ول‌انگار و بی‌قانون کنار بیام. واقعا یاد سریال مدیر کل میفتم وقتی این اداره میرم. میگن، می‌خندن، صبحانه می‌خورن. و همه کارها رو به بعد تر حواله می‌کنن. همیشه هم بودجه ندارن. فکر می‌کردم این رییس جدید بتونه این اداره رو راه بندازه ولی هرچی میگذره نا امید تر میشم. این مملکت درست بشو نیست. + |  سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۱| 20:13  | ش  |  مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 88 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 2:25